از این زندگی خالی، منو ببر به اون سالی

که تو اسممو پرسیدی، به روزی که منو دیدی

به پله های خاموشی، که با من روبرو میشی

یه جور زل بزن انگاری،  نمیشه جشم برداری


منو ببر به دنیامو، به اون دستا که میخوامو

به اون شبا که خندونم، که تقدیرو نمیدونم


از این اشکی که میلرزه، منو ببر به اون لحظه

به اون ترانه شادی، که تو یاد من افتادی

به احساسی که درگیره، به حرفی که نفس گیره

از این دنیا که بی ذوقه، منو ببر به اون موقع


منو ببر به دنیامو، به اون دستا که میخوامو

به اون شبا که خندونم، که تقدیرو نمیدونم


از این دوری طولانی، منو ببر به دورانی

که هر لحظه تو اونجایی، زیر بارون تنهایی

منو ببر به اون حالت، همون حرفا همون ساعت

به اندوه غروبی که، به دلشوره خوبی که

تو چشمام خیره میمونی، به من چیزی بفهمونی


منو ببر به دنیامو به اون دستا که میخوامو

به اون شبا که خندونم که تقدیرو نمیدونم


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها